هر چی رفتم جزء سیاهی شبها هیچی ندیدم،
هر چی رفتم جزء خاموشی و سکوت چیزی نبود،
هر چی رفتم جزء خودم و تنهاییم چیزی ندیدم،
ولی،
ناگهان،
صدای از درون اعماق آسمون به گوشم خورد،
صدای خودش بود،
صدای خدا بود...
گفت من هستم،
همیشه با تو،
و همین برای من کافیست..
...
به یادت نمی آورم .. که ابر بودی یا رویا؟ افسانه بودی یا حکایت.. یا در حقیقت هم وجود داری؟؟
یا این همه ماجرا را من خواب دیدم.. آره ..خواب دیدم .. خواب لبخند خموشی چون تو .. عشق سرگشته ایی که بهش رسیدم.. ولی نتونستم حتی لمسش کنم... خواب لبخند خموشم را می نویسم..تا شاید تو هم از خوابت بیدار شوی... (( میخواهم تو هم رسوایی عشق را بچشی...))
دوست دارم همیشه تنها باشم ...... تنهایی هم میشه زندگی کرد ... مگه نه؟ ... میخام تا میتونم خودم باشم ... میخام وقتی رفتم زیر بارون کسی نباشه بهم بگه بیا بریم سرما میخوری ... میخام فقط تنها باشم ... میخام با تنهایی دوست بشم ... یه دوست وفا دار ... که هیچ وقت بهش خیانت نکنه ... همیشه کنارش باشم ... خیلی ها بودند که با تنهایی دوست بودند ولی بهش خیانت کردند ... اگه شما هم میخای با تنهایی دوست بشی باید سعی کنی همیشه کنارش باشی ! ... راستی میخام یه نصیحت به شما بکنم ... من تا حالا میگفتم عشق یعنی امید برای ادامه زندگی .... ولی هیچوقت عشق رو امید قرار ندین ... چون ممکنه یه روز عشقتون رو از دست بدین ... اونوقت امید رو هم از دست میدین و این یعنی ...
چه کسی گفته که درد من و تو مشترک است!
مشترک واژه ژرفیست...
تمامش کلک است،
شادی آمیخته با درد درونم،... آری!
چشم من خسته تر از آمدن قاصدک است،
هیچ کس راه ندارد به حریم دل من،
قلب من، معنی پرپر شدن شاپرک است،
شب، پر از گریه ام و روز پر از قهقه ام،
وسعت قلب من از ذهن زمین تا فلک است،
رو به آفاق غرب است نگاهم، ساقی!
سالیانیست که من تکه کلامم کمک ... است،
برو از کوچه دل، فصل تو تابستان نیست،
چه کسی گفته که درد من و تو مشترک است.
...
سلام ......خب قرار شد با تگرگ بنویسیم اینجا رو ولی من تنبلی کردم حال اون ده تا بنویسه من قول میدم یکی بنویسم برم تا شاکی نشده فقط اومدم بگم یه فیلم دیدم ماه .... اگه گیرتون اومد حتما ببینینش note book با بازی rachel mcadams اینجا میتونین عکس های فیلم رو ببینین.
علی
چقدر زود به همه چیز این زندگی عادت می کنیم ...!
همیشه همینطوریه وقتی همه چیز خوب پیش میره، همچین عادت می کنیم که انگار همیشه باید همه چیز همینطوری خوب پیش بره...
یه وقتایی هم که مشکلات و دردسر و خستگی و ناراحتی هست، یه طوری عادت می کنیم که انگار از اول خدا زندگی رو اینطوری آفریده و من هم باید همیشه مقاوم و محکم باشم که بتونم خیلی راحت از پس مشکلات بربیام...
گاهی اوقاتم که دلتنگی زیاد میشه... بازم خیلی زود عادت می کنیم بهش طوری که فکر میکنیم از وقتی به دنیا اومدیم همینطوری دلتنگ و گرفته بودیم و باید باشیم....
فقط از یه چیز خوشحالم که توی این همه مصیبت و مشکلات و توی این همه عادتهای رنگ و وارنگ فقط یادم نرفته که انسان هستم، یادم نرفته که چی دوست دارم و میخوام چیکار کنم.
فقط خدا رو شکر میکنم که توی این هم عادت و روزمرگی های که هستم توش گیر نکردم.. ایست نکردم.. با هر بدبختی شده خودم می کشم جلو...
خدا رو شکر میکنم که جایگاه تو هنوز همونطوری توی قلبم، توی فکرم دست نخورده مونده، هنوز وقتی می شینم بهت فکر میکنم درست مثل روز اول هستی برام، با اینکه این روزها دلتنگی آنقدر زیاد که ترحیج میدم بمیرم..ولی توی این دلتنگی ها باز همونطوری دوستت دارم...
خدا رو شکر میکنم که گاهی اوقات میتونم بخندم و گاهی اوقات میدونم خوشی چی... گرچه خیلی ریزه و از بین این همه روزمرگی با بدبختی جداشون می کنم و بیرونشون میکشم ولی بازم خدا رو شکر که میدونم چیکار میخوام بکنم..!
دیگه هیچ فرقی نمی کنه....!
من دارم توی این دلتنگی ها می میرم، میان همین نوشته ها، توی سطر سطر این نوشته ها مرگ خودم رو می بینم، امروز هر جا گشتم پیدات نکردم، زیر دفتر خاطراتم، بین نوشته های شعرهام، توی اتاق تنهاییم، اما تو نبودی..هیچ جا نبودی.. نمیدونم کجا گذاشتمت، دارم دیوانه میشم، دیشب وحشتناک دلم هوات رو کرده بود، ولی همه اش رو زیر تخت قایم کردم، همه شو همراه با یه بغض قایم کردم، سخت بود خیلی سخت، ولی بالاخره صبح شد.. صبحی که خیلی انتظارش رو کشیدم، ولی بازم نبودی، میخواستم بهت بگم سکوت خیلی بهانه ات را می گیرد! برگرد شعرهایم میخواهند به احترام نام تو قیام کنند، برایت دسته گلی از عشق بافته اند و حصیری از محبت! اگر تمام نقطه های کلمه های را که نوشتم را با هم جمع کنی آنوقت به اندازه همون عدد دلم برات تنگ است..!
تگرگ