لحظه و احساس

تو دلم نیت کردم و لای کتابو باز کردم این شعر اومد : 

"لحظه و احساس "

تنها غمگین

نشسته با ماه

در خلوت ساکت شبانگاه.

اشکی به رخم دوید- ناگاه

روی تو شکفت در سرشتم

دیدم که هنوز عاشقم - آه!!

اشعار فریدون به یک بار خواندن تمام زیبایی ها و راز های خود شو به خواننده می بخشه.

مضامین اشعارش حوادثی است که برای هر کس ممکنه روی بده اما همه کس نمی تونن اون رو شاعرانه بیان کنند و این توفیقیه برای اون.

زبان شعرش بدون اون که بازاری باشه ساده ست و در عین حال این سادگی به نحو مرموزی فاخر و متعالی ست.من خودم به شخصه با خوندن اشعارش به قول گفتنی "حال می کنم ".

(عمره به خاطره انتخاب قشنگت تشکر می کنم.)

حالا واسه حسن ختام یه ذره از شعر بارون فریدون رو هم زمزمه میکنم و بعد گوشی رو می ذارم و می گم خدا حافظ!! :

چشم ها و چشمه ها خشکند.

رو شنی ها محو در تاریکی دلتنگ -

هم چنان که نام ها در ننگ!

هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد.

آه باران- ای امید جان بیداران !

بر پلیدی ها - که ما عمری ست در گرداب آن غر قیم - آیا چیره خواهی شد ؟


http://www.taranehha.com/flashf/ghomeishi2.html

اینجام یه سر بزنید
نوشته شده توسط تگرگ

خدایا می دونم که به راحتی می شه تارها رو گسست - تارهایی که طی سالها با هزاران زحمت و مرارت به هم گره خورده است میتوان زنجیر ها را پاره کرد هر چقدر هم که محکم باشه اما این گسستن و پاره کردن مستلزم شکستن دلی است دلی که به این پیوستگی طی گذشت سالها دل بسته است و به اون عادت کرده می خوام غرورم رو داشته باشم و دارم . اما تو بگو جز غرورم دیگه چی دارم؟

سکوت و تنهایی شبهام.خودم هستم و غرورم و سازشم و دیگه هیچ....

قلبم رو جایی جا گذاشتم و خودم هم می دونم.

می دونم آدم متعادلی نیستم .هیچ موقع درک نکردم که از زندگی چی می خوام شاید برای همینه که هنوز توی چه کنم چه نکنم خودم دارم دست و پنجه نرم می کنم.

می دونم این روز ها دارم فرار می کنم از خودم - نه کس دیگه.

خسته از کسب تجربه به کنج اتاقم پناه آورده ام تا شاید دست منبسط دیوار اشکهایم را سنگ صبوری باشه!

دیشب تو حالو هوای مسجد بین کسانی که هم سن و سال خودم بودن احساس می کردم از همشون عقب ترم نمی دونم چرا ولی دلم بد جوری قلمبه شده بود.

حتی گریه هم سبکم نکرد.

عمره میدونی که ادامه این راه دیگه سخت شده؟

بهت گفتم نمی دونم چم شده! دروغ نگفتم .جواب دلمو چی بدم؟خیلی وقته بونتو می گیره.

آسمون دلم ابری وچشمانم با رانیست نمی دونم کدوم روزنه رو جستجو گر باشم تا حسرتی رو که که بر دلم نقش بسته پر نور کنه طوری که دیگه سیاهیش عذابم نده.

دیگه واسه گفتنم حرفی باقی نمونده با تو راز ها گفته ام از سکوت شب از راهی بی عبور.مرا به شقایق بسپار به یک قایق شکسته ی بی بادبان با من غزل نخوان من در سکوت خود گیج مانده ام هنوز- سکوت مرا هدیه کن به شب...

من فریاد بودم درون رگ نسیم حالا ببین چه بی صدا شکستم .بذار دلتنگی آخرین آواز من باشه. من که سهمم از بهار یک شکوفه تا پاییز بود بذار پاییز نقطه ی آغاز من باشه.

خدایا نذار تنهاترین برگ پاییزی ام در این فصل سرد پژ مرده بشه غروبی که رد پاش گذشته منو...

چه اندازه دورو برم خالیه

نگاهی انگار تو این خونه خط خورده.

من در بهت گم شدنه بهار هنوزگیجم.

(عمره کاش پیشتر از اینها به فکر بقیه ای که می تونن روت اثر بذارن می بودی!

کاش قلبمو به بازی نمی گرفتی- احساس می کنم عروسک خیمه شب بازی تو شدم)

دیشب شب غریبی بود خوشا به حال کسانی که تو نستن دلشونو پرواز بدن و زلالی رو تجربه کنن.خوش به حال کسانی که خدا بهشون نظری کرد دستشونو واسه دور شدن از منجلاب این دنیا گرفت . خدایا می دونی که پر رو تر از اونی ام که دست از سرت بر دارم پس بذار تا در چشمه ی رحمتت -تن آلوده ی فانیم رو بشویم و کبود کبر و خود پسندی رو از خودم دور کنم.

(نوشته توسط تگرگ)

دنیا چقدر کوچیک شده کوچکتر از توپ هفت سنگ و کم رنگ تر از آسمون عصر گاه.

آدمها چقدر کوچک شده اند-کوچکتر از علفهایی که در مزرعه های مشرق می رویند و مبهم تر از شبهای مه آلود هراز.

کالسکه های فرسوده ما را به کجا میبرند؟آن کیست که زمین را بر پشت گرفته و به بیراهه می برد؟آن کیست که به ابرها جواز باریدن بر ویرانه های عشق را نمیدهد؟

عمره دلم برات تنگ می شه نه هر شب نه هر روز بلکه هر لحظه این را عقربه های ساعت نیز می دانند؟

دلم میخواد صدام از لابه لای شقایق ها بگذره وساحل ها رو پشت سر بگذاره و بر کاکل موجهای بنشینه که می خوان تا خدا قد بکشند!!!!

ای کاش دنیا اینقدر با آدما بازی نمی کرد.

می دونم حتما"میگین انسان را دلی باید به بزرگی دریا ودستانی به وسعت گندمزارها وگامهایی به تعداد دانه های باران(اما این حرفا همیشه تاثیر گذار نیست)

یه موقع فکر نکنین دپرسم ها نه اینجورام نیست.آدم که دلش پر میشه از این یادداشت ها هم مینویسه دیگه.
فعلا بابای
نوشته شده توسط تگرگ

اولاْ سلام ...
بالاخره اینجا هم سر و سامونی میخواد بگیره .قراره یه نفره دیگه هم از این به بعد اینجا بنویسه


نوشته قبلی رو ایشون زحمتش رو کشیده من که نوشته هاش رو حتماْ میخونم شما هم این کار رو بکنین.

نوشته شده توسط علی

به نام او...

چند روزی می شه که مهمان خدا هستیم و با تمام دل و جان به ماه پر برکت رمضان سلام گفته ایم.

گویی هیچ دری بسته نیست-گویی خدا همه ی دریچه های تابان عرش و ملکوت را باز گذاشته است تا ما هر چقدر که دلمان می خواهد شکوه معنویت را تماشا کنیم.

در این روزهای درد آلود آهن زده ی کبود وجود این ماه معطر و لطیف غنیمت است. خوشا آنان که از لحظه لحظه این ایام عزیز بهره می برند و طعم بهشت را احساس می کنند.

خوشا آنان که در لیالی و شبهای قدر بهترین پاداش رااز خداوند کریم می گیرند و با حافظ زمزمه می کنند:

شب قدر است و طی شد نامه ی هجر

سلام و فیه حتی مطلع الفجر